دلــ نوشتـ♥ـ

من از سر پیچ با سری گیج تا ته هیچ رفتم

دلــ نوشتـ♥ـ

من از سر پیچ با سری گیج تا ته هیچ رفتم

دلــ نوشتـ♥ـ

روزه های سکوتم اجباریست
سمبلی مادرانه از ننگم

سنگرم را به دشمنم دادی
من هنوز احمقانه می جنگم !

 



هشدار:

بسی طولانیست 

پیشاپیش پوزش ^_^


وقتی بچه بودم مامانم برا اجرای نمایش تو مدرسه یه عبا برام دوخته بود که نقش حضرت ابراهیم رو بازی کنم 

بعدش اونو میپوشیدم تو خونه جای مانتو و تو حیاطمون باهاش ویراژ میدادم 

مثلا میشدم خانوم خونه میرفتم جلو یه دیوار که مثلا یه دست فروش داره میوه میفروشه خرید میکردم 

بعد رو پله ها مینشستم مثلا ماشینمه و دوباره بر میگشتم خونه 

یا بعضی روزا مقنعه مامانمو سر میکردم و زیرشو محکم میبستم که اندازه سرم باشه چادرشم سرم میکردم و می رفتم جلو آیینه مجری میشدم برنامه تلویزیونی اجرا میکردم 

یا تو آشپزخونه موقع آشپزی مامانم کنارش میموندم و همه مراحل غذارو برا یه دوربین خیالی توضیح میدادم 

یا گاهی برگه های باطله بابامو برمیداشتم یه میز آبی داشتیم مینشستم پشتش یکی یکی امضا میزدم و به مشتریا وعده وعید میدادم 

با وجود خواهرم بااینکه حتی دوسال هم ازم کوچیکتر بود هیچوقت حوصله این بازیارو نداشت 

همیشه تنهایی با کلی آدم ساختگی تو ذهنم بازی میکردم 

از اون همه بازیا خداییش یکیشو هنوزم که هنوزه ترک نکردم :-D

الآن که میرم تو آشپزخونه از برداشتن اولین ظرف برا شروع کار تا وقتی نتیجه کار دربیاد همشو برا همون دوربین توضیح میدم ^_^

نمیتونم از خودم دورش کنم 

خیلی بازی های دیگه هم بود هرچی مینویسم بیشتر یادم میاد 

وای خیلی زیادن ^_^


هرکیم اگه یادشه چیزی بگه بخونیم :)


+از بچگیام از تادوسال پیش خوب بودم 

یهویی انگار بزرگ شدم :)

برا خودم بد شدم 



یادتون نره یه خاطره بگینااااا هرچی بیشتر بهتر  ♥

  • ❤️ ...

نظرات  (۶)

مجری بودنه جلواینه:)))))))
قراربودبریم اردو 8سالم بود...بابای دوستم رضایت نامه رووامضاش نکرده بود من امضاش کردم:///////حالا فک کن امضای بچه 8ساله چ شکلیه!!!!!!!!
پاسخ:
:))))))))))))))

خب کارخوبی کردی کارشو راه انداختی 

اشکالی نداشت که خب میگفتنن والدین بچه سواد درست حسابی ندارن که اینجوری امضا کردن ^_^
مهم رفتن به اردو بود :)
خخخخخ اره دیگه
کلن از بچگی تو عرصه خدمت به مردمیم^ ^
پاسخ:
ای جان خدااااااااااااقوتـ دمتم گرمـ^_^
من یه تیکه چوب بر میداشتم زیرش یه چیزی مثل آجر میذاشتم که اهرم بشه و باهاش ترازو درست میکردم... هرچی که کوچیک و جمع و جور بود بر میداشتم میاوردم و میشستم کنار اتاق میفروختم به اهل خونه... کلید ماشین بابام رو هر روز بهش میفروختم...
بالشت میچیدم و یه بشقاب هم میگرفتم دستم و مسافرکشی میکردم...
با خواهرم بلیط تئاتر نقاشی میکردیم و صبح میدادیم به اهل خونه و ازشون میخواستیم شب جلوی تلویزیون جمع بشن... شب براشون تئاتر اجرا میکردیم... نه نمایشنامه ای داشت نه چیزی... من میزدم تو سر اون، اون میزد تو سر من، دیگه میدیدن داره دعوا میشه تئاتر به هم میخورد...
اینا همه ش مال وقتیه که هنوز مدرسه نمیرفتم...
پاسخ:
خخخخ خیلی خوب بود ^_^

آفرین آفرین مرسی نوشتید (^.<)
خاطره نویسی زیباست
من نمی دونم چرا نمی تونم خاطراتم خوب بنویسم

پاسخ:
خوب نوشتن نداره که 

همین عادی تعریف کنید 

خب نکنید :\
من خیلی اسباب بازی داشتم و اکثرشون هم ماشین بودن و با اونا بازی می کردم
و یادمه هر آنچه در زندگی واقعی می دیدم اونو بازی می کردم.
پاسخ:
آفرین ^_^

مرسی نوشتید (^.<)
من زیر پتو می.رفتم بازی می‌کردم با خودم :| 
جنگ بازی :| 
خودم‌با خودم می‌جنگیدم خودمو اسیر میکردم :| 
خودمو نجات می‌دادم :| :)))))
تا خواهر کوچیکم بدینا اومد به بازی‌هایی چون خاله بازی و مهمانی بازی رو آوردم :)))))))))))


پاسخ:
مررررسی نوشتیی 

آفرین خیلیم عاااااالیه ^_^

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی