میرم تا در میخانه کمی مست کنم
جرعه بالا بزنم آنچه نبایست کنم
بی خیال همه کس باشم و دریا باشم
دائم الخمر ترین آدم دنیا باشم
آنقدر مست که اندوه جهانم برود
استکان روی لبم باشد و جانم برود
ساقیا در بدنم نیست توان جام بده
گور بابای غم هر دو جهان جام بده
برود هر که دلش خواست شکایت بکند
شهر باید که به مردانگی عادت بکند
+شاعرشو نمیدونم :)
+راه میخانه نداند همه کس
جز من و زاهد و شیخ و دوسه رسوای دگر
+میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت
میخواری و مستی ره و رسم دگری داشت
بی ربط نوشت:
+شاید خوبی نداشتن امید این است که انسان هیچگاه ناامید نمی شود
و این چیزی است که امروزبه آن نیاز داریم ؛ناامید شدن
میخانه همان ، باده همان ، مست همان است
این خانه و آن کوچه ی بن بست ، همان است
این جرأت دیوار که سر می شکند باز
وان شوخ که بی پرده برون جست همان است
یک پلک تماشای تو از روزن درگاه ...
وان یار همان یار ، که در بست همان است
گفتیم ، دل سوخته اکسیر مراد است ...
گفتند در این شیوه چو بشکست همان است
هی شعر تر انگیخت ولی خاطر محزون ،
این دستخط و نسخه ی پیوست همان است
هر روز و شب از چلّه ی آن زلف کمانگیر
بر قلب جهان تیر همان ، شست همان است
آن نرگس مهجور ، نظر بسته برآهی ...
دل بسته ی راهی که بر آهست همان است
♥♥♥♥♥شعرای خیلی قشنگی بودن ...بسیار لذت بردم