امروزمو مامانم نجات داد
رفتیم دوتایی تو بارون کلی خرید کردیم
و یک عالمه پیاده روی کردیم
صبح چشام پف کرده و قرمزبود
موقع سشوار کشیدن با پخش آه سرد
دوباره چشام قرمز شد
سریع زدم بره نمیخواستم پیش مامانم گریه کنم و از نگرانیام دلش بگیره
خلاصه رفتیم و عکس گرفتیم
و دوتا لاک جدید خریدم اونم باکلی اصرار که دوتا رنگ بگیر مامانم گیر داده بود یکیشو بخرم که بالآخره من موفق شدم
کلیم پاستیل و شکلات ذخیره کردم که دوتایی با خواهرم بزنیم
شاید اگه امروز بیرون نمیرفتم خیلی بدتر میشدم خلاصه مامانم جونمو خرید
وقتی خودم تو یه مشکلی گیر میکنم و آدمی میبینم که درد مشترک داره نمیتونم دلداریش بدم
همش میگم کل اگر طبیب بودی سر خودتو دوا میکردی خب
اما بااین حال سعی کردم حداقل به حرفاش گوش بدم
مثل دونه های تخم ریحون تو شربت هی ته نشین میشیم و آرومیم یکی میاد یه همی میزنه و تا آروم شیم کلی به درودیوار خوردیم
ان شاالله همه آرامش داشته باشن
بعدشم یکم ما :)
اینم عکس از امروز بارونی ♥
خیلی همه جا خوشگل شده بود :)
+کوچیک هم بودم هربار مامانم باهام قهر میکرد و شب گریه میکردم
میگفتم صبح که بشه همه چی خوبه
و باز هم صبح شد و مامانمم نجاتم داد
خدا عمرش بده...