عاشق که میشوی
قشنگ میشوی!
قشنگ مثلِ روزهای آفتابی
روزهایی که آفتاب میآید و هوا برای دیدن
داغ میشود
قشنگ مثل وقتی کهمیگویی :
گرمم است! بیا بریم طرف جایی
کنار چشمهای، لب دریایی
قشنگ مثل رفتنهای زیر یک درخت
دراز به دراز شدن و
روبه آسمان
بههم نگاه کردن
قشنگ! نه مثل وقتی که تو را در ابری سوار ببینم و
بگویم:
هوی! کجا؟
بخدا من تو را قشنگ دوست دارم
قشنگ مثل وقتی که باد بگیرد و
ابر برگردد
باران شود
و من چتر تو باشم
عاشق که میشوی؛
تو
خیلی قشنگ میشوی
|افشین صالحی|
اکنون که به گذشته نگاه میکنم حس میکنم که دیگر نمیدانم عشق چیست یا دست کم مفهوم آن برای من تغییر کرده است اما در آن سال ها، در آن سالهای بسیار دور، عشق بخش بزرگی از زندگیام بود.
نخستین عشق:
شاید بخندید ولی اولین بار که عاشق شدم کمتر از شش سال داشتم و کلاس اول ابتدایی بودم. نامش را به خوبی به یاد دارم اما این که احساسم نسبت به او چگونه بوده است را نه… هنوز نمیدانم چه چیزی باعث شد احساس کنم فرحناز را دوست دارم. در آن زمان حتا نمیدانستم عشق چیست فقط میدانستم میخواهم با او ازدواج کنم. حتا یادم نیست او که چند ماه از من بزرگتر بود به من توجهی داشت یا نه ولی میدانم شبها وقتی به او فکر میکردم به قدری بدنم داغ میشد که پاهایم را به دیوار سرد اتاق میچسباندم تا کمی خنک شوم! بزرگترین آرزویی که در آن زمان داشتم این بود که قدرت میکیماوس را داشتم تا همیشه از او در برابر همه محافظت کنم. چیزی که ما را از هم جدا کرد قدرتی بود که حتا میکیماوس هم در برابر آن ناتوان بود: تغییر مدرسه!
سه سال بعد که به عنوان مهمان، به مدرسهی یکی از دوستان مادرم رفته بودم او را دیدم. دو ساعت کنار هم نشستیم و زنگ تفریح هم در کنار یکدیگر بودیم و خوردنیهایمان را تقسیم کردیم. اما چیزی تغییر کرده بود: من دیگر عاشق او نبودم چرا که عشق دوم آغاز شده بود: ویدا!
اگر عشق اول خیلی بچگانه بود، عشق دوم تمامی تعریفهای یک عشق راستین را داشت، به ویژه که همچون تمام ملودرامها پای یک رقیب عشقی که خوشتیپتر و پولدارتر بود نیز درمیان بود!
هنوز نامش که میآید دست و پایم را گم میکنم و هنوز بویش را به خاطر میآورم. در کلاس زبان کنار هم مینشستیم و تقریبا همیشه با هم بودیم مگر مواقعی که پسرها مسخرهام میکردند که باید عروسک بخرم و با ویدا عروسک بازی کنم. دیگر یاد گرفته بودم که به همان نشستن در کنار او بسنده کنم و مواظب باشم کسی متوجه نشود. نمیدانم خودش میدانست یا نه ولی احساس میکردم میداند زیرا گاهی دست در گردنم میانداخت و بغلم میکرد. بیشتر از هر چیز عاشق موهای شاه بلوطی رنگش بودم که هر بار سرش را میجرخاند مثل شلاق به صورتم میخورد.
میدانستم باید پیش از آن که دیر شود به او بگویم دوستش دارم. جلو که رفتم دیدم دارد با نوید حرف میزند. نوید داشت به زور چیزی را در دستش میگذاشت… یک گردنبند بود! شک نداشتم قبول میکند. نوید یک سال از من بزرگتر بود و بسیار خوش قیافه. اما قبول نکرد. گردنبند را پس داد و گریخت… کنار من که رسید چند ثانیه ایستاد کمی نگاهم کرد و رفت. حسی به من میگفت که باز هم او را خواهم دید زیرا میدانم خانهشان کجا است. با خشم به نوید نگاه کردم… داشت گریه میکرد! من را که دید اشکهایش را پاک کرد و پرسید: نوشابه بخوریم؟ چون میدانستم پیروز این عشق من هستم قبول کردم و دو تا کوکا کولا خریدیم و در سکوت نوشیدیم.
دیگر هیچ یک را ندیدم نه نوید را و نه ویدا را. خانهای که فکر میکردم مال آنها است و یک بار او را جلوی در آن خانه دیده بودم چیزی نبود مگر یک آرایشگاه زنانه! تا سه سال هر دوست و همکلاسیای را که میدیدم به شکل غیر مستقیم سراغ او را میگرفتم اما انگار آب شده بود و در زمین فرو رفته بود. حتا هنوز گاهی نامش را در فیسبوک جستجو میکنم اما چه سود که هیچ یک از کسانی که مییابم موهای شاه بلوطی ندارند!