فاجعه داستان
درست از آنجایی شروع می شود
که نگاهت هر سویی می چرخد
الا چشمانش
حواست به کفش های واکس زده همسایه هست
اما به دلتنگی های هرروزه او نیست
خنده های بلندت تا بیرون از خانه ادامه دارد
اخمت اما داخل می شود
ساده تر بگویم
فاجعه از آنجایی شروع می شود که به خیالت
دیگر وقتش شده کمی غرور چاشنی لحظه ها کنی
پیش خودت میگویی دیگر زیادیش می شود ازاین گفتن و نشان دادن
باور کنید
هست لحظه هایی که عاشقترینمان نیز از فکرمان چنین حرفهایی عبور میکند
دوست داشتن هیچ منتی بر سر هیچکس ندارد
ما آدمها آمده ایم تا عاشق باشیم
حالا در این میان چه شد که اینچنین سرد میگذرانیم روزهایمان را
باید گاهی از روزگارپرسید:
دوستش داری؟
بودنش برای بودنت آرامش است؟
خنده هایش از جنس ناب بهار است؟
قدم محکم بردار به سویش برو
و تمام اینهارا بگو
هیچکس از عشق زیاد نمی میرد
این روزها بی مهری دارد دمار از روزگارتمامی ما در می آورد جانم ...