دلــ نوشتـ♥ـ

من از سر پیچ با سری گیج تا ته هیچ رفتم

دلــ نوشتـ♥ـ

من از سر پیچ با سری گیج تا ته هیچ رفتم

دلــ نوشتـ♥ـ

روزه های سکوتم اجباریست
سمبلی مادرانه از ننگم

سنگرم را به دشمنم دادی
من هنوز احمقانه می جنگم !

عاشق که می‌شوی

قشنگ می‌شوی!

قشنگ مثلِ روزهای آفتابی

روزهایی که آفتاب می‌آید و هوا برای دیدن

داغ می‌شود

قشنگ مثل وقتی که‌می‌گویی :

گرمم است! بیا بریم طرف جایی

کنار چشمه‌ای، لب دریایی

قشنگ مثل رفتن‌های زیر یک درخت

دراز به دراز شدن و

روبه آسمان

به‌هم نگاه کردن

قشنگ! نه مثل وقتی که تو را در ابری سوار ‌ببینم و

بگویم:

هوی! کجا؟

بخدا من تو را قشنگ دوست دارم

قشنگ مثل وقتی که باد بگیرد و

ابر برگردد

باران شود

و من چتر تو باشم

عاشق که می‌شوی؛

تو

خیلی قشنگ می‌شوی



|افشین صالحی|

  • ❤️ ...

نظرات  (۵)

اکنون که به گذشته نگاه می‌کنم حس می‌کنم که دیگر نمی‌دانم عشق چیست یا دست کم مفهوم آن برای من تغییر کرده است اما در آن سال ها، در آن سال‌های بسیار دور، عشق بخش بزرگی از زندگی‌ام بود.

نخستین عشق:

شاید بخندید ولی اولین بار که عاشق شدم کمتر از شش سال داشتم و کلاس اول ابتدایی بودم. نامش را به خوبی به یاد دارم اما این که احساسم نسبت به او چگونه بوده است را نه… هنوز نمی‌دانم چه چیزی باعث شد احساس کنم فرحناز را دوست دارم. در آن زمان حتا نمی‌دانستم عشق چیست فقط می‌دانستم می‌خواهم با او ازدواج کنم. حتا یادم نیست او که چند ماه از من بزرگ‌تر بود به من توجهی داشت یا نه ولی می‌دانم شب‌ها وقتی به او فکر می‌کردم به قدری بدنم داغ می‌شد که پاهایم را به دیوار سرد اتاق می‌چسباندم تا کمی خنک شوم! بزرگ‌ترین آرزویی که در آن زمان داشتم این بود که قدرت میکی‌ماوس را داشتم تا همیشه از او در برابر همه محافظت کنم. چیزی که ما را از هم جدا کرد قدرتی بود که حتا میکی‌ماوس هم در برابر آن ناتوان بود: تغییر مدرسه!

سه سال بعد که به عنوان مهمان، به مدرسه‌ی یکی از دوستان مادرم رفته بودم او را دیدم. دو ساعت کنار هم نشستیم و زنگ تفریح هم در کنار یکدیگر بودیم و خوردنی‌های‌مان را تقسیم کردیم. اما چیزی تغییر کرده بود: من دیگر عاشق او نبودم چرا که عشق دوم آغاز شده بود: ویدا!

اگر عشق اول خیلی بچگانه بود، عشق دوم تمامی تعریف‌های یک عشق راستین را داشت، به ویژه که همچون تمام ملودرام‌ها پای یک رقیب عشقی که خوش‌تیپ‌تر و پولدارتر بود نیز درمیان بود!

هنوز نامش که می‌آید دست و پایم را گم می‌کنم و هنوز بویش را به خاطر می‌آورم. در کلاس زبان کنار هم می‌نشستیم و تقریبا همیشه با هم بودیم مگر مواقعی که پسرها مسخره‌ام می‌کردند که باید عروسک بخرم و با ویدا عروسک بازی کنم. دیگر یاد گرفته بودم که به همان نشستن در کنار او بسنده کنم و مواظب باشم کسی متوجه نشود. نمی‌دانم خودش می‌دانست یا نه ولی احساس می‌کردم می‌داند زیرا گاهی دست در گردنم می‌انداخت و بغلم می‌کرد. بیشتر از هر چیز عاشق موهای شاه بلوطی رنگش بودم که هر بار سرش را می‌جرخاند مثل شلاق به صورتم می‌خورد.

میدانستم باید پیش از آن که دیر شود به او بگویم دوستش دارم. جلو که رفتم دیدم دارد با نوید حرف می‌زند. نوید داشت به زور چیزی را در دستش می‌گذاشت… یک گردن‌بند بود! شک نداشتم قبول می‌کند. نوید یک سال از من بزرگ‌تر بود و بسیار خوش قیافه. اما قبول نکرد. گردن‌بند را پس داد و گریخت… کنار من که رسید چند ثانیه ایستاد کمی نگاهم کرد و رفت. حسی به من می‌گفت که باز هم او را خواهم دید زیرا می‌دانم خانه‌شان کجا است. با خشم به نوید نگاه کردم… داشت گریه می‌کرد! من را که دید اشک‌هایش را پاک کرد و پرسید: نوشابه بخوریم؟ چون می‌دانستم پیروز این عشق من هستم قبول کردم و دو تا کوکا کولا خریدیم و در سکوت نوشیدیم.

دیگر هیچ یک را ندیدم نه نوید را و نه ویدا را. خانه‌ای که فکر می‌کردم مال آنها است و یک بار او را جلوی در آن خانه دیده بودم چیزی نبود مگر یک آرایشگاه زنانه! تا سه سال هر دوست و هم‌کلاسی‌ای را که می‌دیدم به شکل غیر مستقیم سراغ او را می‌گرفتم اما انگار آب شده بود و در زمین فرو رفته بود. حتا هنوز گاهی نامش را در فیس‌بوک جستجو می‌کنم اما چه سود که هیچ یک از کسانی که می‌یابم موهای شاه‌ بلوطی ندارند!

نه مشکلی نبود ممنونم از اینکه وقت گذاشتید



پاسخ:
ممنون از شما 
چهارده، پانزده ساله ام بود تنها شادی واقعی‌ای که وجود داشت و کسی نمی‌توانست آن را از ما نوجوانان بگیرد عشق بود و به همین دلیل هم همه‌مان مدام عاشق می‌شدیم: عاشق دختری که فقط یک بار اتفاقی او را در راه مدرسه دیده بودیم یا عاشق دختری که موقع پیاده شدن از سرویس مدرسه‌اش باد مقنعه او را کمی عقب برده بود و توانسته بودیم اندکی از موهای را ببینیم! همه چیز ممنوع بود…  تنها چیزی که جرم به شمار نمی‌آمد سیگار کشیدن بود و تقریبا من و همه رفقایم سیگار کشیدن را از چهارده سالگی آغاز کردیم. البته مسخره‌ترین قسمت ماجرا این بود که چیزی که که دولت آن را جرم نمی‌دانست و خرید آن برای کودکان آزاد بود از سوی خانواده‌ها جرمی بزرگ به شمار می‌آمد و ما ناچار بودیم این تنها لذت زندگی را مخفیانه انجام دهیم!
بابا و مامان و سیاوش به مسافرت رفته بودند و چون نمی‌خواستند من تنها در خانه بمانم از مادربزرگم خواسته بودن که یک هفته پیش من بماند. او عادت داشت زود بخوابد و این بهترین زمان برای من بود که به گوشه حیاط بروم و با عجله سیگار بکشم. هنوز سیگار را روشن نکرده بودم که صدای زنگ تلفن را شنیدم با عصبانیت به درون خانه برگشتم و گوشی را برداشتم ولی کسی که آن سوی خط بود فقط فوت می‌کرد. گوشی را گذاشتم ولی او دوباره زنگ زد و به فوت کردن ادامه داد. فکر می‌کنم یک ساعت گذشت تا بالاخره حرف زد و گفت سلام! صدایش قلبم را لرزاند: یک دختر بود! تا صبح با هم حرف زدیم و عاشق هم شدیم. گفت می ترسد که نام واقعی اش را بگوید پس من نامی برایش انتخاب کردم: ژاله. از آن شب به بعد تا زمانی که پدر و مادرم از مسافرت بازگردند و تلفن از انحصار من خارج شود هر شب تا صبح با هم حرف می‌زدیم و از پشت گوشی همدیگر را می‌بوسیدیم… واقعیتش را بخواهید برای هیچ کدام از ما این که او پنج سال از من بزرگ‌تر است و نوزده سال دارد اهمیت نداشت، فقط احساس می‌کردیم به هم تعلق داریم. در سه سالی که با هم دوست بودیم بارها از او خواستم که همدیگر را ببینیم ولی هرگز قبول نکرد و یک بار هم که قول داد جلوی یک فروشگاه منتظرم می‌ایستد، سر قرار حاضر نشد!
درست یادم نیست چه شد که آن همه عشق به ژاله یک باره در من مرد… شاید دنبال عشقی بودم که بتوانم از نزدیک لمسش کنم، بویش کنم و در آغوش بفشارم… شاید جادوی آن چشم‌های خاکستری بود که عشق ژاله را در من کشت ولی دیگر درست به یاد ندارم و یا نمی‌خواهم به یاد داشته باشم. آخرین باری که با هم حرف زدیم نوزده سال داشتم و دو سال بود که عاشق رویا شده بودم. هر دو می‌دانستیم همه چیز به پایان رسیده است و او باز داشت تلاش می‌کرد شاید رابطه دوباره شکل بگیرد. دنبال بهانه‌ای می‌گشتم تا به او ثابت کنم مقصر خودش بوده است. به او گفتم:”هیچ وقت نخواستی تو را ببینم… هیچ عشقی این جوری دوام نمیاره.” بغضی چند ساله در گلویش شکست و در حالی که می‌گریست گفت:” اون روز سر قرار اومدم و تو هم من رو دیدی… می‌خواستم بدونم نظرت در مورد من چیه برای همین هم گفتم که نتونستم بیام… بعد از تو پرسیدم کسی رو اونجا ندیدی تو هم گفتی یه دختر شبیه میمون با ماتیک بنفش… اون میمون من بودم!” هرگز فرصت نداد برایش توضیح دهم اگر آن حرف را زده‌ام فقط برای این بوده که به او نشان بدهم به دخترهای دیگر اهمیت نمی‌دهم و فقط عاشق او هستم. این آخرین باری بود که او با من تماس گرفت و طبیعتا من هم چنان درگیر عشق جدید بودم که نمی‌خواستم به او تلفن کنم.
با این که سال‌ها از این ماجرا گذشته است هنوز در مورد ژاله احساس گناه می‌کنم. هر بار که به داوری خودم می‌نشینم این را شرم‌آورترین کاری می‌دانم که در مورد یک انسان انجام داده‌ام ولی می‌دانم اگر دوباره همین اتفاق رخ بدهد بی‌تردید همان کاری را می‌کنم که بیست و چند سال پیش انجام دادم.

یکی از همین روزها بود که عاشق او شدم. اتوبوس فقط یک صندلی خالی داشت… صندلی را به مادر او تعارف کردم و کنار او ایستادم. هنوز آن قدر سنش بالا نبود  که مجبور به داشتن حجاب شود. یک پیراهن نارنجی بر تن داشت که از همان لحظه نخست من را که عاشق رنگ نارنجی بودم، و هنوز هم هستم، مجذوب خود نمود. تا آن زمان خود او دختری بود مثل دختران دیگر ولی آن لباس نارنجی همه چیز را تغییر داد و به ناچار خود او را نیز نگاه کردم. زیبا بود… بسیار زیبا! احساس کردم نمی‌توانم نفس بکشم… به مقصد که رسیدیم کرایه آنها را هم حساب کردم و گریختم.

از آن روز عشق- چیزی در من تغییر نمود. دوست داشتم یک نفر باشد که دوستم داشته باشد. می‌‌خواستم دوباره کسی باشد که دوستش داشته باشم و بتوانم با او حرف بزنم… !

آن عشق نارنجی، آن عشق نارنجی ممنوع، همچون ماهی‌های نارنجی سفره هفت سین لغزنده بود! گاهی بسیار نزدیک بود و گاهی آن قدر دور که حتا در سن سیزده سالگی نیز می‌توانست من را وادار کند چاقو را روی رگ دستم بگذارم ولی جرات خودکشی نداشته باشم. یکی، دو سال گذشت و اگر دختر همسایه‌مان که آزاده نام داشت نبود امکان نداشت او بفهمد که دوستش دارم ولی آزاده که دخترکی ده ساله با موهای سیاه، چشمانی سبز و هوشی بی‌نظیر بود از نگاهم خواند که عاشق شده‌ام و من را وادار نمود که در یک شب داغ تابستانی عشق نارنجی‌‌ام را زیر درختی تک افتاده ملاقات کنم و به او بگویم که دوستش دارم. هر دوی‌مان نفس‌ نفس می‌زدیم… او می‌دانست چه می‌خواهم بگویم ولی خودم نمی‌دانستم. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا این پسر خجالتی برای نخستین بار دوستت دارم را بر زبان بیاورد ولی این کار را به بدترین شکل ممکن انجام داد چرا که می‌خواست به دخترک بفهماند او را به خاطر بودنش دوست دارد و نه زیبایی‌اش، پس گفت: خودت هم می‌دونی که خوشگل نیستی ولی من همین چیزی رو که هستی دوست دارم… من دوستت دارم! دخترک گفت بگذار فکر کنم… بعد در حالی که می‌گریست گریخت و این آخرین باری بود که با هم حرف زدیم.

روز بعد همه از اتفاقی که افتاده بود خبر داشتند: آزاده بی‌احتیاطی کرده بود و خبر را به یکی از دوستان نزدیکش که پسری هم سن خودش بود گفته بود و آن پسر نیز از روی شیطنت خبر را به اطلاع همه رسانده بود. شرایط بدی بود باید به همه جواب پس می‌دادم از مادر خودم گرفته تا پدر آزاده و خیلی‌های دیگر. بقیه تابستان از سوی همه بایکوت شده بودم… دیگر حق بازی با دوستانم را، که من را به خاطر فضایی که ایجاد کردم و میان آنها و دختران محل فاصله انداخته بودم مقصر می‌دانستند، نداشتم. همه‌شان در ظاهر تحسینم می‌کردند ولی… ولی چاره‌ای نبود و باید دوباره به میان کتاب‌هایم می‌خزیدم و در حالی که همچنان منتظر پاسخ آن عشق نارنجی بودم دو سال تمام سرزنش اطرافیان را تحمل کنم. تنها کسانی که در این دو سال همچنان با من مهربان بودند پدر و مادر دخترک بودند که حتا گاهی در راه رفتن به مدرسه من را سوار ماشین‌شان می‌کردند و من احساس می‌کردم هنوز انسان‌هایی هستند که می‌دانند عشق چیست.

دخترک هرگز پاسخی نداد ولی نیازی به پاسخ هم نبود زیرا بعد از دو سال فهمیدم عاشق یکی از دوستانم شده است که چهار سال از من بزرگ‌تر است.

عشق خیلی قشنگه اگه دو طرفه باشه
پاسخ:
دقیقااااااا عاااااااااالیههههههههه ^_^

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی